مدح و ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
بازهم شهر مدینه شب رؤیایی داشت یاس حیدر به برش غنچه زیبایی داشت متـولـد شده بود آیـنــه حجب و حـیــا دختری که دم او هیبت مولایی داشت بسکه از آمدنش چشم علی روشن شد باز حیدر هوس خواندن لالایی داشت مانده بودم چه بگویم به خدا این نوزاد دختری بود که صد آیـنه آقـایی داشت یــاسمـن مـنـتـظـر آمـدن دلـبــر بــود علت این بود اگر دیـده دریایی داشت یک نفر گفت حسین آمد و او غوغا کرد ناگهان دیده نـورانی خـود را وا کرد آمــده آیـنـه حــضـرت زهــرا بـشـود آمـده زیـنت جــان و دل بــابــا بشـود دخـتر فـاطـمه و ام ابیهـای عـلی ست پس عجب نیست که او زینب کبری بشود نام او را که بگـوئی به خـدا جا دارد کـوه دریـا شود و موج زنان پـا بشود می تـواند همه دم با نظر فـاطـمی اش هرکسی را که نظر کرد مسیحا بشود شب مـیـلاد قـرار دل اربـاب حـسیـن نـامه ام را بـرسـانیـد که امـضا بـشود اینچنین دختری از فـاطمه باید هم که آبــروی نــسـب آدم و حـــوا بـــشــود شوری افتاده به هر دل که بیانش سخت است هرکسی نوکر زینب بشود خوشبخت است او که نور پدر حضرت زهرا را داشت خلق و خوی پسر حضرت زهرا را داشت به دل حـیـدر کـرار جـلایـی بخـشـید آنکه نامش اثر حضرت زهرا را داشت از بـزرگی نـگـاهش هـمگی فهمیـدند اینکه زینب جگرحضرت زهرا را داشت مرتضی مست خدا شد که گلش را بـوئید دید عطر سحر حضرت زهرا را داشت از گدا پروری و خـانمی اش شد معلـوم اینکه دستش هنرحضرت زهرا را داشت بی سبب نیست که زهرا می کوثر می خواست از خدای خودش این مرتبه دختر می خواست دخـتــر شـیــرخـدا آینۀ شـیر خداست دخـتر فاطمه والله که دریـای حیـاست بعد زهرا به خدا در ادب وعلم و حجاب پرچم زینب کبراست که خیلی بالاست زینب آن بانوی با عـزّت و والایی که یکی از پابه رکابان حـریمش سقاست جگری نیست کسی را که کشد معجر او چونکه او بنت علی شیر زن کرببلاست آنقـدر مثـل پــدر مست خـداونـد شـده که شهادت همه جا در نظر او زیباست وای اگر قصد کند خطبه بخواند زینب زود ثابت بکند دشمن زینب رسواست از لب خـطبه او دُرّ و گهـر می ریزد تـیغ بردارد اگر یکسره سر می ریزد دست او بسته شد و حوصله او سر رفت لب گشود و همه گفتند عـلی منبر رفت گــفــت لاحـــول ولا قــــوه الا بــا لله همه گفتند که مولا به سوی خیبر رفت همه گفتند که او تیغ دمش حیدری است ذهن ها سوی سخن پروری حیدر رفت ذوالفقاری که به لب داشت درآمد ز غلاف خطبه آغاز شد و آبـروی لشگر رفت ناگهان در وسط گـریه و اشک مردم مردی ازجای پرید وطرف یک سر رفت چشم زینب به سر سوخته یــار افتـاد فکر آن روز که رفته سر بازار افتاد |